دختری سوار بر اسب خیال
زندگی بی رویا معنی ندارد
تصادف: یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن. وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه: مرد با هیجان پاسخ میگه: - اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه! بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه: - ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم! و بعد خانم زيبا بطری رو به مرد میده. مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن. زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد. مرد می گه شما نمی نوشید؟! - نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!! کیف کردم باحال نبود ؟ نظرات کو؟ من چیستم ؟ افسانه ای خموش در آغوش صد فریب گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای رازی نهفته در دل شب های جنگلی من چیستم ؟ فریادهای خشم به زنجیر بسته ای بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون زهری چکیده از بن دندان صد امید دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار من چیستم ؟ برجا ز کاروان سبک بار آرزو خاکستری به راه گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان اندر شب سیاه من چیستم ؟ یک لکه ای ز ننگ به دامان زندگی وز ننگ زندگانی آلوده دامنی یک ضجه ی شکسته به حلقوم بی کسی راز نگفته ای و سرود نخوانده ای من چیستم ؟ لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات گمنام و بی نشان در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ
به من بگو
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ، بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !
- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه:
» شاید فردا دیر باشد!
» مرد = بی وفا
» گربه شوری
» پاسخ انیشتین
» مورچه وعسل
» همین الان لیوان هایتان را زمین بگذارید
» نجار
» چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!
» بهترین راه ابراز عشق
» عشق ،محبت، بخشش
» پیرمرد وفادار
» داستان های کوتاه و دلنشین
» به من بگو
» تخته سنگ
» ستاره هارو نمیبینم
» سخن بزرگان
» امتحان
» یکم یاد بگیرید
» پسرک و خدمتکار
Design By : Pichak |